بی معرفت...








کلبه احساسات من

به بعضیام باس گفت هستی باش... نیستی هستن..!!

بعدازمدتهادیدمش...

دستاموگرفت وگفت: 

چقدردستات تغییرکرده.. 

خودم وکنترل کردم وتودلم گفتم: 

بی معرفت!!!

دستای من تغییرنکرده...

دستای توبه دستای اون عادت کرده....

 



نوشته شده در جمعه 10 خرداد 1392برچسب:,ساعت 21:14 توسط شيوا|




مطالب پيشين
» <-PostTitle->
Design By : ParsSkin.Com